.

چرا مردم قفس را آفریدند ؟

چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟

چرا پروازها را پر شکستند ؟

چرا آوازها را سر بریدند ؟.

پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد

...سرودن بر لب بلبل گره خورد

کلاف لاله سر در گم فرو ماند

شکفتن در گلوی گل گره خورد

چرا نیلوفر آواز بلبل

به پای میله های سرد پیچید ؟

چرا آواز غمگین قناری

درون سینه اش از درد پیچید ؟

چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟

چه شد آن آرزوهای بهاری ؟

چرا در پشت میله خط خطی شد

صدای صاف آواز قناری ؟

چرا لای کتابی ، خشک کردند

برای یادگاری پیچکی را ؟

به دفتر های خود سنجاق کردند

پر پروانه و سنجاقکی را ؟

خدا پر داد تا پرواز باشد

گلویی داد تا آواز باشد

خدا می خواست باغ آسمان ها

به روی ما همیشه باز باشد

خدا بال و پر و پروازشان داد

ولی مردم درون خود خزیدند

خدا هفت آسمان باز را ساخت

ولی مردم قفس را آفریدند



نویسنده : soheil
بیست تمپ

رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟
فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟
مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟
مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟
تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی
چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی
مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟
مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟
مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری
پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ، سهم من از با تو بودن همین بود!
باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای
دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم ، نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم
رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام نفسگیر شد
رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی!
کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی ، کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی ، کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی در قلبم نداری و بعد میرفتی ! چرا بی خبر رفتی



نویسنده : soheil
بیست تمپ

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو  دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم …



نویسنده : soheil
بیست تمپ

کاش ... کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند ...

اما اکنون اگر فریاد هم بزنم کسی نمی شنود

 

دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام ...

 

سکوت پر بهتر از فریاد توخالیست !!!

 

دنیا راببین ... بچه بودیم از آسمان باران می آمد ،

بزرگ شده ام از چشمهایمان می آید ...

بچه بودیم درد دل را با هزار ناله می گفتیم ، همه می فهمیدند ...

بزرگ شده ایم ، درد دل را به صد زبان می گوییم ،

اما هیچ کسی نمی فهمد ...

 

 

 

 

 

امروز خدایی کردم !

امروز عروسک چوبیم رو نگاه کردم و خدایی کردم...

آدمک کوچکی که تقریبا هفت سال پیش تنها با یک کارد از دل یه تکه چوب کوچک درش آوردم ...

آره، حرکتش دادم و خدایی کردم ...

و چه حس غرور آمیزی،

بردمش لب پنجره ...

آروم گرفتمش بیرون ...

تمام وجودش دست من بود ...

اینکه بندازمش یا نه!

اما نه، دوستش دارم ...

به اندازه جزیی از خودم ...

پس آروم در حالی که می آوردمش داخل بهش گفتم:

بیچاره!

خدای تو خودش خدا داره ...

خوش به حال خودم که خدای من... خدائی نداره !!

 

 

 

 

 

 

یاد دارم هنوز

با تو حکایتی دگر را

وزمزمه های اشک آلود

به مقیاس قفسی که درآنم

 

یاد دارم دل را

که سربلند بود

و سینه را

که یارای حجم نفسش نبود

 

یاد دارم بی کسی را

و حس را

که او

هست و خواهد آمد

 

یاد دارم سیاوشانه ترین عاشقی را

و اندوه ماندن

که باید

به حرمت آب و آفتاب

 

یاد دارم هرچه نگاه بود

هرچه تپش بود

هرچه اشتیاق

دویدن

هراس

امید

و

نگاه آخرین را

در اولین روز آفتاب

 

یاد دارم بندر را

و لنجی که مرا برد به نهایت نفس

آرام

بی صدا

و رامین وار

گریستن

درشبانه های آغاز

 

همه

هرچه بود

و هست

و خواهد بود را

به یاد دارم

 

 

 

 

 

 

سلام ای نازنین ، باز نامه دادم

نمیره قصه عشقت ز یادم

تو رو تنها گذاشتم با دل تنگ

که نفرین بر من و بر این دل سنگ

***

 

تو اونجا و من اینجا بی قرارت

برم قربون اون قول و قرارت

گذاشتی عمرتو پای دل من

نشستی پای حرفای دل من

***

 

نرنجیدی تو از امروز و فردام

نترسیدی که من این سوی دنیام

منو شرمنده کردی با محبت

که دیدار تو شد اسمش زیارت

... زیارت

... زیارت

 

 

 

 

 

 

 

شاخه رز قرمز من زیر درخت سر پیچ گم شده

زرشکی پیرهنتم تو سرخی رنگ چشام گم شده

به انتظار دیدنت آینه رو شکوندم

یه دسته نرگس رو به جات ، به جای اون نشوندم

***

 

صدات زدم عزیزکم ، آینه رو نمی خوام

چهره حتی خودمو به جای تو نمی خوام

هیچی آخه دیدنی نیست ، بیا فدای چشمات

بیا شبم صبح نمیشه ، جز به دم نفسهات

***

 

روزگار غریبی است ...

***

 

برای دیدن تو از هرچی که بود گذشتم

کاش که میدونستی چقدر بدون تو شکستم

صدای خنده ها تو باز می شنوم

بدون تو بغضمو باز می شکنم

...

...

...

 

 

 

 

حرفهاي ما هنوز ناتمام ...

تا نگاه مي‌كني :

وقت رفتن است

باز هم همان حكايت هميشگي !

پيش از آن كه با خبر شوي !

لحظه عزيمت تو ناگزير مي‌شود

آي ...

اي دريغ و حسرت هميشگي !

ناگهان

چقدرزود

دير مي‌شود !

 

چقد زود دیر شد .................

 

 

 

 

 

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري

 

شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري

 

لحظه هاي كاغذي را ، روز و شب تكرار كردن

 

خاطرات بايگاني ، زندگي هاي اداري

 

آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين

 

سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري

 

با نگاهي سر شكسته ، چشمهايي پينه بسته

 

خسته از درهاي بسته ، خسته از چشم انتظاري

 

صندلي هاي خميده ، ميزهاي صف كشيده

 

خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري

 

عصر جدولهاي خالي ، پارك هاي اين حوالي

 

پرسه هاي بي خيالي ، نيمكت هاي خماري

 

رو نوشت روز ها را ، روي هم سنجاق كردم:

 

شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بيقراري

 

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها

 

خاك خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري

 

روي ميز خالي من ، صفحه ي باز حوادث

 

در ستون تسليتها ، از ما يادگاري



نویسنده : soheil
بیست تمپ

باور نکن تنهاییت را

من در تو پنهانم ،تو در من

 

از من به من نزدیک تر تو

 

از تو به تو نزدیک تر من

 

باور نکن تنهاییت را

تا یک دل و یک درد داری

تا در عبور از کوچه عشق بر دوش هم سر میگذاریم

دل تاب تنهایی ندارد

باور نکن تنهاییت را

هر جای این دنیا که باشی من باتوام تنهای تنها

من با توام هرجا که هستی

حتی اگر با هم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم

این خانه را بگذار و بگذر

با من بیا تا کعبه دل

باور نکن تنهاییت را

من با تو ام منزل به منزل

 

 

 

 

 

بعضي وقتها فكر ميكنم مثل يه رودخونه ي لب به لب شدم كه فقط يه قطره آب كافيه تا سرريز بشم فقط يه قطره مونده كه كاسه ي صبرم لبريز بشه و سيل خشمم كلي چيز ها رو با خودش ببره ! واي اگه تو نبودي خداي من....واي ...

نميدونم چرا من تمام درد و دل هام رو برا تو ميگم .نميدونم چرا دلم نمياد هيچ كس رو شريك غم هام بكنم نميدونم چرا كوچكترين شاديم رو دلم ميخواد با تمام آدم هاي دنيا قسمت كنم ! نميدونم چرا هميشه شريك غم هاي ديگران بودم و هستم !! نميدونم چرا كم شده توي شادي هاي اطرافيانم باشم .شايد چون تو شادي هاشون تو رو فراموش ميكنن و من طاقت فراموشي ندارم !!!

حالا هم ميخوام باهات درد و دل كنم تو تنها كسي هستي كه اشك هام رو ميخري

.دل خورم خدا ...دل خور ....

دلم گرفته خدا جون ....

 

 

 

 

 

اگر چه بین شما ها غریب مانده دلم

ولی به یقین نجیب مانده است، دلم

 

اگر جرم دل من فقط علاقه به توست

در این کشاکش ، عجب بی رقیب مانده دلم

 

در ازدحام رسولان عشقهای دروغ

شده ، شبیه مسیحی که بر صلیب مانده دلم

پر از هوای پریدن ،پر از خلاصه مرگ

 

گر چه از همه جا بی نصیب مانده دلم

 

زمانی که بیایی ، بهشت مال من است

 

چرا که در هوس

عطر سیب

مانده دلم

 

 

 

 

 

 

در غربت مزار خودم گریه ام گرفت

از زخم ریشه دار خودم گریه ام گرفت

وقتی که پرده پرده دلم را نواختم

از ناله ی سه تار خودم گریه ام گرفت

پاییز می وزد و تو لبخند می زنی

اما من از بهار خودم گریه ام گرفت

یک تکه آفتاب برایم بیاورید!

از آسمان تار خودم گریه ام گرفت!!!!!

 

 

 

 

 

من صبورم اما...

 

 

اين بغض گران صبر نمی داند چيست !!......

 

 

 

 

و به ياد مي آورم روزي را که با چشماني اشک بار به تو خيره شدم درحاليکه تو به زمين نگاه مي کردي و من نيز به زمين خيره شدم و اشکهايم را که روي زمين ريخت ، تو اشکهايم را ديدي !

 

به ياد مي آورم زماني را که مادرم مي گفت اگر عاشق کسي شدي به چشمهايش نگاه کن تا تو را هميشه به ياد داشته باشد ! من نيز يک بار فقط يک بار آنچنان به چشمانت خيره شدم ... نمي دانم يادت هست يا نه ؟

 

باز هم يادم مي آيد روزي را که با هم زير باران راه مي رفتيم و تو از صورت خيس من خنده ات گرفته بود ، همان روز چشمهاي خندان بارانيت را در ذهنم ثبت کردم و همان شد که هرگز نتوانستم تو را فراموش کنم !

 

وآخرين نگاهت را ! همان روزي که با دستت روي ديوار يک خط راست کشيدي و گفتي اين خط مستقيم تو هستي و بعد در کنار همان خط مستقيم ، خطي کج و معوج کشيدي و گفتي اين خط کج و معوج هم من هستم و زدي زير خنده ! وقتي خنديدي نگاهت ترسي را به وجودم انداخت که آن ترس را با لبخند پوشاندي وقتي که چشمانت تنگ شد!

 

 

و رسيد روزي که به زمين خيره شده بودي و مرا نگاه نمي کردي ... وقتي اشکهايم را که روي زمين مي ريخت ديدي بلند شدي و به سرعت از من دور شدي ! نگاه آخر را از من دريغ کردي ! دريغ کردي ! به همين سادگي ! سادگي !....

 

 

 

 

 

برای رسيدن به تو ...

خودم را قسمت کردم...

تو را سهم تمام روياهايم کردم...

انصاف نبود...

تو که ميدانستی با چه اشتياقی خودم را قسمت میکنم

پس چرا زودتر از تکه تکه شدنم جوابم نکردی؟؟؟؟

برای خداحافظی خيلی دير بود...

خيلی دير ...

 

 

 

 

 

 

نگرانم...

نگران دوری دستهایمان

و بی قراری فاصله ها …

نگران باران های آمده و نيامده…

مرور کردن شب و روز…

نگران تنها شدن …

نگران کم شدن آبی های آسمان…

نگران حرفهای نگفته ی چشمهايمان

و غبار گرفتن کوچه های خاطره …

نگران سرد شدن نفسهايمان…

کمرنگ شدن اشتياق ديدارمان…

نگران بومهای خالی ديوارها …

نگران يخ زدن قلبهايمان

نگرانم…

نگرانم…

نگرانم…



نویسنده : soheil
بیست تمپ

روی قبرم بنویسید مسافر بوده ست

بنویسید که یک مرغ مهاجر بوده ست

 

بنویسید زمین کوچه ی سرگردانی ست

 

و در این معبر پر حادثه عابر بوده ست

 

 

 

 

 

گفتي كه مرا دوست نداري گله‌اي نيست

بين من و عشق تو ولي فاصله‌اي نيست

 

گفتم كه كمي صبر كن و گوش به من كن

گفتي كه نه، بايد بروم حوصله‌اي نيست

 

پرواز عجب عادت خوبيست ولي حيف

تو رفتي و ديگر اثر از چلچله‌اي نيست

 

گفتي كه كمي فكر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر من مشغله‌اي نيست

 

رفتي تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مساله‌اي نيست

 

 

 

 

 

توکوچ کردی و با یادها رفتی

 

نسیم بودی و همراه بادها رفتی

 

میان وسعت هنگامه سپیده سرخ

 

طلوع کردی و بامداد رفتی

 

به ارتفاع بلندی که تا خدا می رفت

 

عروج کردی و تا امتدادها رفتی

 

 

 

 

 

 

 

دلم گرفته ، اى دوست ! هواى گريه با من . . .‏

 

گر از قفس گريزم كجا روم ، كجا، من؟

 

نه بسته‏ام به كس دل ، نه بسته دل به من كس . . .‏

 

چو تخته پاره بر موج رها ، رها ، رها ، من‏. . .

 

زمن هر آن كه او دور ، چو دل به سينه نزديك !!!

 

به من هر آن كه نزديك ، از او جدا ، جدا ، من . . .

 

نه چشم دل به سويى ، نه باده در سبويى !‏

 

كه تر كنم گلويى به ياد آشنا ، من . . .‏

 

ستاره‏ها نهفتم در آسمان ابرى . . !

 

دلم گرفته، اى دوست! هواى گريه با من . . .

 

 

 

 

 

 

خدای من همه اشکم نظر به چشم ترم کن

شکسته خاطر دهرم از این شکسته ترم کن

دل فسرده ی بی عشق را به سینه نخواهم

مرا در آتش شوقی بسوز و شعله ورم کن

 

 

 

 

 

 

دیدی دلم شکست

دیدی که این بلور درخشان عمر من

بازیچه بود؟

دیدی چه بی صدا دل پر ارزوی من

از دست کودکی که ندانست قدر ان

افتاد بر زمین

دیدی دلم شکست؟

 

 

 

 

 

 

دلم تنگ است

 

بسان قایقی گم گشته در دریا

پر از ترس است

نمیدانم کجا بودم کجا هستم

 

مقصد نامعلوم است

در این آشفته بازار

 

به دیدار تو مشتاقم

...............

 

پر تشویشمو حال خود نمیفهم

دلم تنگ است

 

برای آن نگاه شوخ و شیطانت

برای آن حس غریب چشمانت

نمیدانم اگر اینگونه دلتنگم

 

دل تو پس چرا اینسان آرام است

!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

می دونم دلت گرفته

 

من برات سنگ صبورم

 

چی شده تنها نشستی

 

مثل تو از همه دورم

 

واسه من زندگی سرده

 

نکنه توهم غریبی

 

کاش مي شد اشکاتو پاک کرد

 

بمیرم توهم بریدی

 

چه تبسم قشنگی

 

وقتی به غم ها بخندی

 

آخه ارزشی نداره

 

دل به این دنیا ببیندی

 

نازنین دنیا همینه

 

اون که خوب بود بدترینه

 

نکنه تنها گذاشتت

 

آخر عشقها همینه

 

می دونی چقدر عزیزه

 

قطره سپيد شبنم

 

مثل اون اشکای نازت

 

رو تن گلهای مریم



نویسنده : soheil
بیست تمپ

 

من فكر مي كنم

 

هرگز نبوده قلب من

 

اين گونه

گرم و سرخ:

 

احساس مي كنم

در بدترين دقايق اين شام مرگزاي

چندين هزار چشمه خورشيد

در دلم

مي جوشد از يقين؛

احساس مي كنم

در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس

چندين هزار جنگل شاداب

ناگهان

مي رويد از زمين.

 

آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز

در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!

من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛

از بركه هاي آينه راهي به من بجو!

 

من فكر مي كنم

هرگز نبوده

دست من

اين سان بزرگ و شاد:

احساس مي كنم

در چشم من

به آبشر اشك سرخگون

خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛

 

احساس مي كنم

در هر رگم

به تپش قلب من

كنون

بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.

***

آمد شبي برهنه ام از در

چو روح آب

در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه

گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.

 

من بانگ بر گشيدم از آستان ياس

 

(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))

 

 

 

 

باز غم بگرفت دامانم، دریغ

سر برآورد از گریبانم دریغ

 

غصه دم‌دم می‌کشم از جام غم

نیست جز غصه گوارانم، دریغ

 

ابر محنت خیمه زد بر بام دل

صاعقه افتاد در جانم، دریغ

 

مبتلا گشتم به درد یار خود

کس نداند کرد درمانم، دریغ

 

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام

چاره جز مردن نمی‌دانم، دریغ

 

الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید

کز فراق یار قربانم، دریغ

 

جور دلدار و جفای روزگار

می‌کشد هر یک دگرسانم، دریغ

 

گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع

در میان خنده گریانم، دریغ

 

صبح وصل او نشد روشن هنوز

در شب تاریک هجرانم، دریغ

 

کار من ناید فراهم، تا بود

در هم این حال پریشانم، دریغ

 

نیست امید بهی از بخت من

تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ

 

لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم

چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ



نویسنده : soheil
بیست تمپ

کاش در دهکده عشق فراوانی بود

توی بازار صداقت کمی ارزانی یود

 

کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم

 

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب

روی شفاف تزین خاطره مهمانی بود

کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد

قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود

کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم

رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست

کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چه قدر شعر نوشتیم برای باران

غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها

دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد

و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

کاش اسم همه دخترکان اینجا

نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود

کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر

غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

کاش دنیای دل ما شبی از این شبها

غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم

راز این شعر همین مصرع پایانی بود

 

 

 

 

 

آسمان پرشد از خال پروانه های تماشا

عکس گنجشک افتاد در آبهای رفاقت

فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه

باد می آمد از سمت زنبیل سبز کرامت

شاخه مو به انگور

مبتلا بود

کودک آمد

جیب هایش پر از شور چیدن

ای بهار جسارت

امتداد در سایه کاج های تامل پاک شد

کودک از پشت الفاظ

تا علف های نرم تمایل دوید

رفت تا ماهیان همیشه

روی پاشویه حوض

خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد

بعد خاری

پای او را خراشید

سوزش جسم روی علف ها فنا شد

ای مصب سلامت

شور تن در تو شیرین فرو می نشیند

جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط

روی پیشانی فکر او ریخت

جوی آبی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود

جهل مطلوب تن را به همراه می برد

کودک از سهم شاداب خود دور می شد

زیر بارانم تعمیدی فصل

حرمت رشد

از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت

در مسیر غم صورتی رنگ اشیا

ریگ های فراغت هنوز

برق می زد

پشت تبخیر تدریجی موهبت ها

شکل پرپرچه ها محو می شد

کودک از باطن حزن پرسید

تا غروب عروسک چه اندازه راه است ؟

هجرت برگی از شاخه او را تکان داد

پشت گلهای دیگر

صورتش کوچ می کرد

صبحگاهی در آن روزهای تماشا

کوچ بازیچه ها را

زیر شمشاد های جنوبی شنیدم

بعد در زیر گرما

مشتم از کاهش حجم انگور پر شد

بعد بیماری آب در حوض های قدیمی

فکر های مرا تا ملالت کشانید

بعد ها در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید

گرته دلپذیر تغافل

روی شنهای محسوس خاموش می شد

من

روبرو می شدم با عروج درخت

با شیوع پر یک کلاغ بهاره

با افول وزغ در سجایای ناروشن آب

با صمیمیت گیج فواره حوض

با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه

کودک آمد میان هیاهوی ارقام

ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب

خیس حسرت پی رخت آن روزها می شتابم

کودک از پله های خطا رفت بالا

ارتعاشی به سطح فراغت دوید

وزن لبخند ادراک کم شد

 

 

 

 

فريادي و ديگر هيچ .

چرا كه اميد آنچنان توانا نيست

كه پا سر ياس بتواند نهاد.

 

 

***

بر بستر سبزه ها خفته ايم

با يقين سنگ

بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم

و با اميدي بي شكست

از بستر سبزه ها

با عشقي به يقين سنگ برخاسته ايم

 

***

 

اما ياس آنچنان توناست

كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !

فريادي

و ديگر

هيچ !

 

 

 

...

 

 

 

 

 

نمي گردانمت در برج ابريشم

نمي رقصانمت بر صحنه هاي عاج: -

 

شب پائيز مي لرزد به روي بستر خاكستر سيراب ابر سرد

سحر با لحظه هاي دير مانش مي كشاند انتظار صبح را در خويش.

دو كودك بر جلو خان كدامين خانه آيا خواب آتش مي كندشان گرم؟

سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟

صد كودك به نمناك كدامين كوي؟

***

نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ

نمي لغزانمت بر خواب هاي مخمل انديشه ئي ناچيز: -

 

حباب خنده ئي بي رنگ مي تركد به شب گرييدن پائيز اگر در جويبار تنگ،

و گر عشقي كزو اميد با من نيست

درين تاريكي نوميد سايه سر به درگاهم -

 

دو كودك بر جلو خان سرائي خفته اند اكنون

سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.

***

نمي لغزانمت بر مخمل انديشه ئي بي پاي

نمي غلتانمت بر بستر نرم خيالي خام:

 

اگر خواب آور ست آهنگ باراني كه مي بارد به بام تو

و گر انگيزه عشق است رقص شعله آتش به ديوار اتاق من

 

اگر در جويبار خرد، مي بندد حباب از قطره هاي سرد

و گر در كوچه مي خواند به شوري عابر شبگرد -

 

دو كودك بر جلو خان كدامين خانه با رؤيا آتش مي كند تن گرم؟

سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟

صد كودك به نمناك كدامين كوي؟

***

نمي گردانمت بر پهنه هاي آرزوئي دور

نمي رقصانمت در دودناك عنبر اميد:

 

ميان آفتاب و شب بر آورده ست ديواري ز خاكستر سحر هر چند،

دو كودك بر جلو خان سرائي مرده اند اكنون

سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.

 



نویسنده : soheil
بیست تمپ

دلم برات گرفته

چرا صدات گرفته

 

نكنه گريه كردى؟!

 

بازم اسير دردى!

براى درد دلهات دنبال من مى گردى

دنبال من مى گردى

دلم گم كرده دستاتو

نگام گم كرده چشماتو

هنوزم زنده ام با تو

نمى گيره كسى جاتو

تو مى گفتى كه تنها من

تو رو دارم تو دنيا من

دلم مى خواد بگى با من

دوباره درد دلهاتو

وقتى صدات مى لرزه

وقتى دلت مى گيره

براى زنده موندن

ميگى كه خيلى ديره

يادت باشه يكى هست

مى خواد برات بميره

مى خواد برات بميره

 

 

 

 

 

شبي رکاب زدم شادمان بر اسب خيال

به شهر کودکي خويشتن سفر کردم

به کوچه کوچه ي آن روزها گذر کردم

به کوچه ها که پر از عطر آشنايي بود

به کوي ها و گذر هاي ساکت و خاموش

رهي گشودم و با چشم دل نظر کردم

به خانه ي پدري پا نهادم از سر شوق

به هر قدم اثر از نقش پاي خود ديدم

اطاق و پنجره ها رنگ مهرباني داشت

به چهره ي پدرم رونق جواني بود

نگاه مادر من نور زندگاني داشت

به ياري پدر و پشتگرمي مادر

چو طفل حادثه جو سينه را سپر کردم

در آن سرا که پر از عطر دوستي ها بود

نگاه من به سراپاي کودکي افتاد

که در کنار پدر مست و شاد مي خنديد

و از مصيبت فردا خبر نداشت هموز

پدر براي پسر حرفي از خدا مي زد

نواي مادر خود را شنيدم از سر مهر

ميانه ي دو نماز

به شوق کودک دلشاد را صدا مي زد

به مهرباني او عشرت دگر کردم

شتابناک دويدم به سوي مادر خويش

ز روي روشن او غرق ماهتاب شدم

مرا فشرد در آغوش گرم خود از مهر

به لاي لاي دل انگيز او به خواب شدم

به عشق مادر خود سينه شعله ور کردم

به راه مدرسه طفلي صغير را ديدم

کتاب و کيف به دست

که مست و سر به هوا راهي دبستان بود

به هر نگاه ز چشمش هزار گل مي ريخت

ز غنچه غنچه ي شادي دلش گلستان بود

ز شادماني او حظ بيشتر کردم

دوباره همره آن اسب بادپاي خيال

به روزگار غم آلود خويش برگشتم

چه روزگار سياهي چه ابرهاي غمي

نه عشق بود و نه آسودگي نه خاطر شاد

نه مادر و نه پدر نه نشاط و زمزمه يي

چو مرغ خسته سرم را به زير پر کردم

به سوگ عمر شتابنده يي که زود گذشت

درون خلوت خاموش ناله سر کردم

پدر به ياد من آمد که سر به خاک نهاد

چه گريه ها که به ياد غم پدر کردم

سپس به تعزيت مادر شکسته دلم

ز اشک دامن خود را پر از گهر کردم

خداي من غم اين سينه را تو مي داني

چه صبح ها که به رنجي رساندمش به غروب

چه شام ها که به اندوه سحر کردم

شباب رفت و پدر رفت و مهر مادر رفت

ز بينوايي خود خويش را خبر کردم

چه سود بردم از اين روزگار واي به من

ز دور عمر چه ماندست در کف من هيچ

سکوت غمزده ام گويدت به بانگ بلند

به جان دوست در اين ماجرا ضرر کرم

 

 

 

 *****************************************

 *****************************************

 

 

 

 

 

 

 

 ***********************************

 ***********************************

 

 

 

 

رو خط اهن قطار یه شاپرک نشسته بود

انگار که بغض اسمون توی دلش شکسته بود

یه زخم کاری و عمیق نمک میذاشت رو بال اون

همون یه زخم شاپرک که نحسی بود تو فال اون

انگار که خسته بودنش از عاشقی بود و گلا

یه طوری باز نشسته بود شبیه اسمون جلا

همین که خواست گریه کنه دلش پر از گلایه شد

اسمون پر از غمش سقف بدون پایه شد

خراب شدش روی سرش مثل وفای روزگار

مثل فریب اون گلا که مونده بود به یادگار

میگفت خدا چرا همش منم جدا از عاشقا

جرا فقط پر میزنن شاپرکا بین گل شقایقا

صدای سوت سوت قطار چشای اونو تر میکرد

اون هدف خودکشیشو یه جوری تازه تر می کرد

امید زنده بودنو مچاله کرد گذاشت کنار

تا این که خوابوند سرشو رو ریل اهن قطار

یهو یه صحنه ای رو دید دلش از اون دلش برید

انگار که باز شقایقو گل عزیزشو می دید

درست میون سختی و سرمای سنگا ی کثیف

یه گل جونه کرده بود اما بودش خیلی نحیف

اون شاپرک دلش گرفت پر زد و رفت به اسمون

قطار بازم سوت کشیدو رفتش مثه ترانه امون

 

 

 

 

 

 

 

صدایت می کنم

در لحظه های خیس نیایش

لحظه هایی از جنس پرستش

با تو سخن میگویم گاه با زبان

گاه با اشک.....

چقدر زیباست لحظه های ناب دل دل کردنم

با تو......

می دانم در خلوت سکوتمان

سکوتی که برایت پر است از فریاد

نا گفته های من

تنها من هستم

و

تنها تو..........

چقدر خوب است که حرفهای دلم

را فقط تو میدانی

تویی که چون من تنهایی

یا شاید نه......

من چون تو تنهایم

برای همین است که باورم داری

چند ساعتی قبل از آنکه برایت بنویسم باران

بارید

و من دعا کردم و باریدم

به رسم خودت

این روزها تشنه ام

و میدانم نزدیک است لحظه ناب اذان رسیدن

من منتظر میمانم

عاشقم کن.....................

 

 

 

 

 

درنگاهت خوانده ام غرق تمنایی هنوز

گرچه درجمعی ولی تنهای تنهایی هنوز

بی توامشب گریه هم با من غریبی میكند

دیده درراهندچشمانم كه بازآیی هنوز

 

 

 

دوسـت دارم بـروم ...

دوسـت دارم بـروم ...

گریـه‌ام را به حساب سفرم نـگـذاریـد

دوسـت دارم که بـه پابـوسی باران بـروم...

آسمـان گفته که پـا روی پرم نگـذارید

این قدر آیـیـنـه‌ها را به رخ من نـکشید

این قدر داغ جنون بر جگرم نـگذارید

چشمی آبی‌تر از آیینه گرفتارم کرد

بس کنیـد این همه دل دور و برم نـگذارید

آخرین حرف من این است ، زمـینـی نـشوید

فقط از حال زمـین بی ‌خـبرم نـگذارید

 

 

 

 

اي آسمان زيبا

امشب دلم گرفته

از هاي و هوي دنيا

امشب دلم گرفته

يک سينه غرق مستي

دارد هواي باران

از اين خراب رسوا امشب دلم گرفته

امشب خيال دارم

تا صبح گريه کنم

شرمنده ام خدايا

امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر ديدگان تشنه

بايد شود هويدا

امشب دلم گرفته

ساقي عجب صفايي دارد پياله ي تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتي خيال بس کن

فرمايشت متين است

فردا به چشم

اما امشب دلم گرفته



نویسنده : soheil
بیست تمپ

چه کرده ام که دلم از فراق خون کردی

چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی

 

چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی

چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی

لوای عشق بر افروختی چنانکه غم در دل

که در زمان ، علم صبر سرنگون کردی

ز اشتیاق تو جانم به لب رسید بیا

نظر به حال دلم کن ، ببین که چون کردی

همه حدیث وفا و وصال می گفتی

چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی

هزار بار بگفتی نکو کنم کارت

نکو نکردی و از بد ، بتر کنون کردی

کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت

چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی

 

 

 

 

آه اگر می دانستی که می توانی ،

دردم آنقدر سنگین نبود

 

آه اگر می توانستی بفهمی ،

خنجرت آنقدر محکم نمی زد

 

تو اگر دیدگانی داشتی که می توانستی بنگری ،

اشک های بی صدای مرا می دیدی

 

تو اگر شنوا بودی ،

زجه هایی را که گوش مرا کر کرده است می شنیدی

 

و تو اگر صادق بودی ،

سخن دروغ نمی شنیدی

 

و تو اگر درد را می چشیدی ،

حاضر به نوشانیدن آن به من نبودی

 

و تو اگر لذت گرما را می فهمیدی ،

مرا میان سوزها رها نمی کردی ...

 

 

 

 

 

مرگ پايان كبوتر ها نيست

شده يك افسانه/ديگر حتي با شقايق هم / زندگي بي معناست/

تا شقايق هست زندگي بايد كرد

محو از خاطره هاست/

سيب نيست /ايمان نيست/مهرباني؟؟؟؟/واي ! جايش خاليست!

زندگي مرثيه ثانيه هاست/زندگي بي دل-چه بگويم كه خطاست/

چون قرونيست كه عشق/اين دليل طپش و هستي دل /با همه كرده وداع/ما چرا زنده بمانيم/زندگي بي دل ، دل بي عشق خطاست/

همه جا مي گردم آسمان ،دره و كوه/تا بيابم مهرباني تا بپرسم از او/

ما چرا زنده بمانيم/

حيف او جايي نيست / مهرباني جايش در ميان همه دلها خاليست/.

 

 

 

 

 

روی آن شیشه تبدار تو را " ها " کردم

اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم

حرف با برف زدم سوززمستانی را

با بخار نفسم وصل به گرما کردم

شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد

شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم

عرق سردی به پیشانی آن شیشه نشست

تا به امید ورود تو دهان وا کردم

در هوای نفسم گم شده بودی ای عشق

با سرانگشت تو را گشتم و پیدا کردم

با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را

عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم

و به عشق تو فرآیند تنفس را هم

جذب اکسیژن چشمان تو معنا کردم

باز با بازدمی اسم تو بر شیشه نشست

من دمم را به امید تو مسیحا کردم

پنجره دفترم امروز شد و شیشه غزل

و من امروز براین شیشه تو را " ها " کردم

آن قدر آه کشیدم که تو این شعر شدی

جای هر واژه ، نفس پشت نفس جا کردم

 

 

 

 

 

هرچند ساده بود خیال رسیدنت

سخت است از تمام وجودم بریدنت

سخت است لحظه‌ای كه به پایان رسیده‌است

در نبض نبض ثانیه‌هایم تپیدنت

حالا كه خواستی بروی لااقل بدان

مرگ من است قصه‌ی تلخ ندیدنت

تو سیب سرخ باغچه بودی كه سالها

دستان من دراز نمی‌شد به چیدنت

یا طرح تازه‌ای كه قلم موی من نخواست

بر بوم پاره پاره‌ی عمرم كشیدنت

گوشم پر است از همه‌ی آنچه گفته‌ای

حالا رسیده است زمان شنیدنت...

 

 

 

ای محبوب من

این را بدان روزی هم فرا خواهد رسید

و کسی هم دل تو را خواهد شکست

اری .......

دل تو را خواهد شکست آن گونه که دل مرا شکستی

و تمام غم های دنیا را برای تو هدیه خواهد داد

آن گونه که تو برایم هدیه دادی

ای محبوب من

من همیشه آرزو کردم که تو خوشبخت بشی

چون تو برایم مقدسی همانند کعبه ی خدا منزهی

ای محبوب من

من تو را برای همیشه می خواستم

چون در اندیشه ام فردای هم داشتم

ولی چه حاصل : ای پاره ی تنم ای مرحم و همدمم

سر آخر گناه کار من شدم

در این بازی عشق خطا کار من شدم

گناه من گناه بی گناهیست

کاشتن بذز عشقت در دلم برای یک عمر زندگانیست

اری ........

ای محبوب من

من هرگز نکریستم ولی امروز خواهم گریست

برای این که کعبه ی من خراب شد تمام آرزوهایم فنا شد

ای محبوب من

امروز گریستنم را خوب بنگر

چون روزی تو هم مثل من خواهی گریست

چون دنیا یه چرخ گردونه خوش به حال اون کسی که این چرخ و می گردون



نویسنده : soheil
بیست تمپ

آن دم كه كوله بارت را مي بستي تا از

ديار چشمهايم كوچ كني ، لحظه اي با

 

خود انديشيدي كه بعد از تو بغض چندين

ساله ام را بر كدامين شانه خواهم شكست ؟

و آرزوهاي كودكانه ام را براي چه كس

زمزمه خواهم كرد ؟

به من بگو آيا مي دانستي كه بعد از تو

قلبم خواهد شكست و تمام ترانه هايم پيراهن

گلايه بر تن خواهند كرد ؟

 

 

 

 

مثل يك بارگران بر دوشم

مثل باران شديدي كه دلت مي گيرد

مثل احساس كبوتر كه رهايي خواهد

مثل يك مسافر سر در گم

مثل يك لحظه كه انگار نفس مي گيرد

مثل تنهايي فردي در جمع

مثل ويراني دل

مثل رگبار دعا بر لبها

كه ندارد حاصل

مثل آن لحظه كه در مي يابي

كه چقدر تنهائي

و چقدر دلگير است

طعم آن غربت با خود بودن

و چه مظلومانه،

از خدا مي خواهي

آنچه در قلب تو،

مي جوشد

و صداي

حافظ

ماندگار است در خلوت من

من و او

و خدا

و تمام لحظات با هم

گله و اشك و دعا

و اميد

و دل ساده من

 

 

 

 

 

آنگاه که غرور کسی را له می کنی،

 

آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،

 

آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،

 

آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،

 

آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،

 

آنگاه که خدا را می بینی و بنده ی خدا را نادیده می گیری ،

 

می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای

 

خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟ .

 

بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟؟؟

 

 

 

 

 

 

به جنونم مي كشاني وقتي كه در تكرار كوتاه

يك ديدار به رفتن مي انديشي .

رفتن يعني

وداع با چشمان مهربان و آرام تو

و غرق شدن در گردابي از اندوه و غم .

رفتن براي من هميشه تلخ و دردناك است

و من نمي دانم تو چرا اين قدر دير آمدي

و زود مي روي ؟

من براي رسيدن به تو از خود نيز گذشته ام .

 

 

 

 

 

اگر چه نيستي اما من هنوز به يادت هستم .

هنوز هم در فراق تو با اشكهايم به خواب مي روم

و با ديدن تبسم هايت ، درياي طوفاني نگاهم آرام

مي شود .

انگار كه هرگز تو نرفته اي .

سر بر روي شانه هايت از غمهايم مي گويم و مي گريم .

كاش هرگز از اين خواب بيدار نشوم ...

سحر مي شود و تو دوباره از افق بيداري ام پرواز مي كني.

تو چقدر مهربان بودي و خدا چقدر مهربان تر كه

لحظه هاي خوشبختي را در خواب هم

تعارفم مي كند .

 

 

 

 

گفتند تو برگزيده‌ی باران و بوسه بوده‌ای

چرا بی چراغ

در شبِ اين همه گريه پير می‌شوی؟!

ما واژگانِ عجيب ديگری از دريا،

از عطرِ عشق و عبورِ نور نوشته‌ايم،

ما به خاطر تو

از انتهای سدر و ستاره آمده‌ايم،

از اين به بعد

تکليفِ بوسه و باران با ماست،

تولدِ بی‌سوالِ ترانه‌های تو با ماست،

ما به جای تو از عطرِ عشق و عبورِ نور خواهيم سرود،

و تو با ما از اسامیِ روشنِ آسمان خواهی گفت،

و ما دوباره ترا

به دوره‌ی دورِ همان واژه‌های مکررِ خودت بازخواهيم برد.

باور اگر نمی‌کنی

اين دست‌خطِ آشنای خداوند است

 

 

 

 

شب سردي است ، و من افسرده.

راه دوري است ، و پايي خسته.

تيرگي هست و چراغي مرده.

 

مي كنم ، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سايه اي از سر ديوار گذشت ،

غمي افزود مرا بر غم ها.

 

فكر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهاني.

 

نيست رنگي كه بگويد با من

اندكي صبر ، سحر نزديك است:

هردم اين بانگ برآرم از دل :

واي ، اين شب چقدر تاريك است!

 

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

صخره اي كو كه بدان آويزم؟

 

 

مثل اين است كه شب نمناك است.

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من ، ليك، غمي غمناك

 

 

 

 

 

حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم

کم که نه! هر روز کم کم می‌خوریم

آب می‌خواهم، سرابم می‌دهند

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه‌ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیداد آمد، داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم

خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازاین با بی‌کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خجر بدست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم، بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام

قفل غم بر درب سلولم مزن!

من خودم خوش‌باورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد

خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی، کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!

هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

"ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"




نویسنده : soheil
بیست تمپ

 

 

دارد باران می بارد

 

و داغ تنهایی ام

 

تازه می شود!

نگو که نمی آیی

نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی

از ابتدای خلقت

سخن از تنها سفر کردن نبود

قول داده ای

باز گردی

از همان دم رفتنت

تمام لحظه های بی قرار را

بغض کرده ام

و هر ثانیه که می گذرد

روزها به اندازه هزار سال

از هم فاصله می گیرند...

 

 

 

 

امشب به سوگ آرزوهایم نشسته ام و در غم نبودنت اشک فراق می ریزم.

امشب شمع حسرت آرزوهای بر باد رفته ام ذره ذره آب میشود.

امشب برای مرگ آرزوهایم لباس سیاه پوشیده ام....

کاش امشب کسی برای عرض تسلیـت به خانه دلم می آمد...کاش***

کاش امشب تو بودی و دلداری ام میدادی و دفتر کال آرزوهایم را ورق میزدی

کاش امشب بودی....بودی تا سرم را بر شانه هایت گذارم و آرام گیرم

کاش بودی تا دستهایم را در دستهای گرمت بفشاری و اشکهایم را از گونه ام پاک کنی

دوست دارم تو را در آغوشم بگیرم و گریه کنم! کجایی که دلم هوایت را کرده است! کاش می توانستم ........

کاش برای با هم بودن هیچ را بهانه نمیکردی.....;کــــــاش

کاش می ماندی ...برای همیـشــــه؛

اما......اما افسوس که تو نیستی و زندگی بی تو قشنگ نیست

 

 

 

 

 

مي‌دانم وقتي به اين فكر مي‌كني كه تنها شده‌اي، چقدر دلگير مي‌شوي، چه بغضي در سينه‌ات مي‌نشيند و چه اندوهي چشم‌هايت را خيس مي‌كند. مي‌دانم وقتي به آدم‌هاي رفته فكر مي‌كني و به خوشبختي‌هايي كه در كوير گذشته‌ ترك خورده‌اند، چقدر پير مي‌شوي...

كاش صبح كه از خواب پا مي‌شوي، بداني كه هم‌زمان با تو جهان متولد مي‌شود، درخت دوباره نفس مي‌كشد، گل مي‌شكفد و دنيا اميد مي‌زايد.

كاش تا فاصله‌ي باز كردن پلك‌هايت، مطمئن شوي كه اين آخرين سياهي جهان است و ديگر روي تاريكي را نخواهي ديد.

آري، جوان مي‌شوي، اگر بداني سهم دست‌هاي تو و من از عشق، بي‌نصيبي است و عشق براي ما تقسيم نمي‌شود، اين ماييم كه براي عشق‌هايمان قسمت مي‌شويم. شاد مي‌شوي اگر بداني عشق كوچك‌تر از آن است كه به تو چيزي دهد، به من چيزي دهد، به ما چيزي دهد. عشق در هر سطحش از ما سهم دارد؛ همان‌طور كه زندگي‌مان، سال‌هايمان، روزهايمان و لحظه‌هايمان از ما ارث مي‌برند.

بزرگ مي‌شوي، وقتي بداني چقدر بزرگي. حتي بزرگ‌تر از تمام عشق‌هاي ريز و درشت جهان.

پس دلگير نباش! براي لحظه‌هاي آينده‌ات متولد شو، دوباره نفس بكش، گل كن و اميد بزا. فراموش نكن كه هيچ‌گاه روي تاريكي را نخواهي ديد.

 

 

 

 

آري ديگر نشان من در تفكر تو مرده است

ديگر مرا در غسالخانه عشقت شستشويم داده و

در گور خود خواهي هايت به خاكم سپرده اي

و اكنون سر شكسته از فردايي كه ساخته بودم

و ناكام از روياهاي درازم

غرورم را به زير پايت مي افكنم تا باز هم تو

را داشته باشم اما ديگر مي دانم :

ديگر من نيستم

ديگر تو نيستي



نویسنده : soheil
بیست تمپ

كاش دفتر زندگي ام بدون صفحه اي از نام تو بود .

كاش در شهر خاطراتم خانه ات ويران مي شد

 

و كاش پاسبان چشمانم وقتي كه چشمانت با نگاهي نگاهم را دزديد ، در خواب نبود

 

كاش عطر حضورت را به نبض روح من نمي پاشيدي و من فراموش مي كردم رايحه ي

خوش با من بودنت را .

كاش با اسب نگاهت جاده هاي خاكي دلم را نمي تاختي و گرد و غبار رفتنت بر چشمانم آوار نمي شد .

و كاش هر گاه به ماه آسمانت مي نگري مرا ميان هر آنچه از من به ياد مي آوري ، پيدا كني .

افسوس كه نه تو مرا به ياد مي آوري و نه من تو را از ياد مي برم .

اگرچه آرزو داشتم كاش هرگز نمي ديدم تو را .

 

 

 

از وقتي كه رفتي دلتنگت هستم و قلبم از دوري ات پژمرده .

 

من مانده ام با كوله باري از خاطرات و حرفهاي نا گفته

 

كه آنها را درون ياس سپيدي مي پيچم و به باد صبا

 

مي سپارم تا به تو برساند .

 

شايد نوازشگر لحظه هاي تنهايي ات باشند .

 

 

 

 

ماه من بعد تو تنهایی خود را چه کنم؟

 

هر شب اندازه ی خورشید دلم میگیرد

 

 

وقت گل کردن آیینه ی تنهاییمان

 

بین این حسرت و ..تردید..دلم میگیرد

 

 

شاخه ای سیب به من دادی و رفتی و ببین

 

مثل این سیب که خشکید دلم میگیرد

 

 

روی تختی که هنوز عکس تو آن گوشه اش است

 

هر کسی جای تو خوابید دلم میگیرد

 

 

باز تنها شدم اما قلمم نامه نوشت

 

نامه برعکس تو فهمید دلم میگیرد

 

 

رفت جایی که کسی هیچ کسی را به خودش-

 

نکند عاشق و ...پوسید...دلم میگیرد

 

 

شاعری حرف دلش را زد و اینگونه نوشت

 

"روی قبرم بنویسید دلم میگیرد"

 

 

 

 

 

چقدر سخته جدايي منم دارم خدايي

تو كه نبودي گريه دمسازم بود

 

وقتي بودي خوبيت آغوش بازم بود

چقدر خونه تاريك و بيصدا بود

 

 

دريچه پهن قلبم باريك و بي‌ندا بود

راستي قناريهام ديگه نميخونن

 

برام توي كوچيكترين قفس

خودشونو زندوني كردن برام

 

چون تو نبودي حاليه

يكي پيدا نميشه همدل من شه

 

توي اين راه مهيب همسفرم شه

ميدونسيتي باغچه ديگه گل نميداد

 

حياطشم بي تو صفايي نميداد

بار اولم بودش كه ناله و زاري زدم

 

به كسي حرفي نگفتم تموم حرفام نگفته‌اس

از سكوت كردنش مردم تموم حرفامو خوردم

 

خيلي سخته كه دست من لمس نكنه دست تو

رو دست و پام سست و فلج شه واسه تو

 

چون تون نبودي حاليته

آدماي خوب و بد ديگه يكي شدن برام

 

 

آب و رنگشونم ديگه يكي شد برام

آب و رنگشونم ديگه بي رنگ شد برام

 

در بهار تابش خورشيد ملايم ديگه سوزان برام

برا من ميون پاييز و بهار فرقي نداره

 

ميدونم تو خواب كه بهار روي ماه ‌تو بياره

اي خدا اي خدا از تو ميخوام اسير و مجنونش شم

 

ديگه از بيهوده دويدن خسته شدم

ديگه از بيهوده پريدنم خسته شدم

 

ميدوني چون تو نبودي حاليته

خيلي بي انصافم كه بارون رحمت خدا خسته شدم

 

خيلي بي انصافم كه كاراو حكمت خدا خسته شدم

برا من خونه بدونه تو قفس شده

 

برا من زندگي بي نفس شده

مثل اون پرنده كه ديوونه شده

 

 

مثل اون موجود منگي كه بدونه لونه شده

تو ميخواي منو ويرون بكني

 

تو ميخواي مثل يه شير منو زخمي بكني

تو ميخواي پرنده رو از تو آشيونه‌اش بيرون بكني

 

من ميگم تو ميخواي با من اينجور بكني

تو ميگي نه من ميگم چون تو نبودي حاليته

 

برا من ديگه شبا ستاره‌اي ديده نميشه

برا من ديگه تو قلب جوونه عشق روييده نميشه

 

ميدونستي كه ديگه دنيا برام تيره و تاره

ميدونستي كه ديگه مردن برام دين و راهه

 

ديگه عاقل نميشم ديگه بالغ نميشم

ديگه از حرفاي تو سير نميشم

 

اينو بدون اگه خدا تمام دنيارم بده جايي نيست

اينو بدون اگه خدا تموم كارارم كنه ديگه راهي نيست

 

اينو بدون اگه خدا بهشتشم به من بده صفايي نيست

اينو بدون چون تو نبودي حاليته

 

من ديگه مثل قديم منتظر عيد نوروز نبودم

اينو بدون مثل قديم منتظر عمو نوروز نبودم

 

اي بي زبون تو رو بايد توي رويا ببينم

تو رو بايد تو خواب و خيالم ببينم

 

كي ميگه بايد يه سراب توي راه عشقم ببينم

يا كه بايد يه عذابه توي وجدان ببينمژ

 

ميدوني عشق تو كورم كرد

عاقبت پيرم كرد در آخر از زندگي سيرم كرد

 

چرا كه تو نيستي يه خيالي واسه من

توي اين بازي هستي تو محالي

 

يكي پيدا نميشه همدل من شه

توي اين راه مهيب همسفرم شه

 

نگو بار گران بوديم و رفتيم

نگو نامهربان بوديم و رفتيم

 

نگو اينها دليل محكمي نيست

بگو با ديگران بوديم و رفتيم

 



نویسنده : soheil
بیست تمپ

آسمان آبی تر است

 

 

دل او خاکی تر است

 

 

سبزه در زیر نگاهش ، رنگی تر است

 

خنده هایش از همه بالاتر است

 

گر چه او را دیده ام در یک نظر

 

با نگاهش دل به جانان بسته ام

 

خاطراتم را کنم با او مرور

 

تا عبور کند از مرز نور

 

آسمان آبی تر است

 

قلب او ، زیباتر است

 

هم صدا شد قلب من با قلب او

 

ناز کرد این دل بی رحم او

 

روشنایی ها را به او دادم ولی

 

ناز کرد و ظلمت ها بر من فروخت

 

آسمان آبی تر است

 

آه او ، افسانه است

 

آه سردی بر من فروخت

 

تا که جان دارم،سردی کشم

 

خاطراتش محو شد

 

جان شیرینش بی رنگ شد

 

آسمان آبی تر است

 

سوگ او ، بر قلب من سنگین تر است

 

 

 

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

آه از ین درد که جز مرگ منش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

 

 

 

 

 

صدايم ميكند ..ميروم هيچ نميگويد ..ديوانه ام ميكند ....ميخواهم بروم ..به بدرقه ام هيچ كس نمي آيد ..اين را در آينه ميبينم ...مهم نيست كسي آيد يا نه ..مادرم مي خواست بيايد و پشت سرم آب بريزد ..گفتم اين ظلم است در حق من بگذار بروم و ديگر پشت خويش را هم نبينم .........................مهم نيست كسي آيد يا نه ..مهم اينست كسي در انتظار من است ..نگاه سنگينش جانم را به لرزه مي اندازد ..رهايم نميكند................................................ ...........................................................

 

 

 

می گویند رسم زندگی چنین است

 

می آیند....

 

می مانند.....

 

عادت می دهند.....

 

و می روند....

 

و تو خود می مانی ....

 

و تنهاییت .....

 

رسم ما نیز چنین شد ...

 

آمدیم...

 

ماندیم ....

 

عادت کردیم

 

و حال که وقت رفتن است.....

 

می فهمیم که چه تنهاییم....

 

و رفتنی شدیم...

 

برگشته ایم تا چند سطر ترانه ی دلتنگی سر دهیم...

 

 

 

 

 

راه گلومان را بغض می بندد و راه چشم را خیمه ی اشک ....

 

تنها می دانیم که وقتی با تو آمدیم ٬ گم نمی شدیم در نگاه مردم...

 

می گفتی گاهی برای بودن باید رفت...

 

پس من می روم ... اما...

 

جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد...

 

نمی دانم چرا وقتی به عکس سیاه و سفید این قاب طاقچه نشین می نگرم ...

 

پرده ی لرزانی از باران و نمک چهره ی تو را هاشور می زند...

 

می روم تا شاید باز لحظه ی دوباره ای باشد از پرواز ...

 

تو گذاشتی دام و رفتی... من خود گرفتارت شدم.....

 

به بهانه ی دلتنگی برایت می نگارم... آسمان اجازه ی پرواز را از من گرفت و این آخرین بهانه بود برای رسیدن...

 

بودنشان رازی بود ...

 

آنان که لحظه هاشان گذشت به سادگی ....

 

همانی بودند که باریدند گاهی برای ما ...

 

و خاطره های خوش روزها ی با هم بودن را از خاطرشان می شویند...

 

می دانیم که دیر یا زود فراموش می شویم...

 

ما که تمام داراییمان یک گل بود و یک دل...

 

آن ها را هم نثار قلب های مهربانتان کردیم...

 

همه چیز می گذرد ...

 

سال ها مثل نسیم ... هفته ها مثل باد ...و روزها همچون طوفان

 

حرف هامان زیاد است ... وقت ما اندک .... آسمان هم که بارانی است...

 

همه ی کلمات با آنچه میان ما گذشت بیگانه اند

 

و من هیچ کلمه ای برای بیان صمیمیت دل ها مان را شایسته تر از سکوت نیافته ام...

 

ما که می ترسیم از هجرت دوست

 

کاش می دانستیم روزگاری که به هم نزدیکیم چه بهایی دارد...

 

کاش می دانستیم غم دلتنگی هر روزه غروب چه دلیلی دارد....

 

 

 

کاش.....

 



نویسنده : soheil
بیست تمپ

درونم از غصه و ماتم

مثال روح بی خوا ب است

 

دلم غمگین

 

تنم سنگین

سرابی در چشم رنگین

خودم شرمگین

از این ننگی که در خواب است

 

 

 

 

بگذار بمیرم

ای خوبتر از گل

ای پاکتر از قطره ی شبنم

ای دل به تو محتاج

من جز تو نخواهم ز دو عالم

دل در تب سنگین خمار است

ای دوست بهار است

جز چشم تو هر چشم خمار است

کیفیت چشمان تو چون جام شراب است

ای چشم تو سر چشمه ی خورشید

یک دم نگاهم کن

صیاد منم ای آنکه به دام تو اسیرم

بگذار که از پای بیافتم

مستانه بمیرم

ای هستیم ز تو ارزنده چه دارم؟

که به پای تو بریزم؟

در کوی وفایت چشمانم

گر ندهد جان

گر سر ندهم بر سر پیمان

ای وای به من گر که به محشر

پرسند چه کردی در راه محبت؟

آخر چه بگویم ؟از فرط خجالت؟

 

 

 

 

دیشب چه شبی بود

شب غم و ماتم

 

گویی که رسیده

مرگ من ز عالم

آشفته شبی بود

قلب من چه زشت بود

گویی که ندیدم

جایی که بهشت بود

قلب من سیه بود

چشم من چه تاریک

ابروان من کج

شانه ی تو خالی

شانه ات نفس بود

ای امید هستی

تو نفس نبودی

تو عشق من هستی

در دلم نوشتم

تا آخر این خط

عاشق تو هستم

عاشق تو هستم

.

 

 

 

شیشه ای می شکند ... یک نفر می پرسد...چرا شیشه شکست؟ مادری می گوید...شاید

این رفع بلاست یک نفر زمزمه کرد...باد سرد وحشی مثل یک کودک شیطان آمد، شیشه

ی پنجره را زود شکست.

 

کاش امشب که دلم مثل آن شیشه ی مغرورشکست، عابری خنده کنان می آمد... تکه ای از

آن را بر می داشت... مرحمی بر دل تنگم می شد... اما امشب دیدم... هیچ کس هیچ

نگفت، قصه ام را نشنید... از خودم می پرسم آیا ارزش قلب من از شیشه ی پنجره هم

کمتر است؟؟؟

 

 

 

 

 

کسی حالم نمی پرسه

 

در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوشه

به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمی جوشه

کسی حالم نمی پرسه کسی دردم نمی دونه

نه هم درد و هم آوایی با من یک دل نمی خونه

از این سرگشتگی بیزارم و بیزار

ولی راه فراری نیست از این دیوار

برای این لب تشنه دریغا قطره آبی بود

برای خسته چشم من دریغا جای خوابی بود

در این سرداب ظلمت نور راهی بود

در این اندوه غربت سرپناهی بود

شب پر درد و من از غصّه ها دلسرد

کجا پیدا کنم دلسوخته ای هم درد

اسیر صد بیابان وَهم و اندوهم

مرا پا در دل و سنگین تر از کوهم

 

ببخش اگه تو قصه مون

دو رنگ و نامرد نبودم

ببخش که عاشقت بودم

خسته و دل سرد نبودم

ببخش که مثل تو نشد

خيانتو ياد بگيرم

اگر که گفتم به چشات

بزار واسه تو بميرم

ببخش اگه تو گريه هام

دو رنگي و ريا نبود

اگر که دستام مثه تو

با کسي آشنا نبود

ببخش اگه تو عشقمون

کم نمي ذاشتم چيزي رو

ببخش که يادم نمي ره

اون روزاي پاييزي رو

لياقت دستاي تو

بيشتر از اين نبود عزيز

نه نمي خوام گريه کني

براي من اشکي نريز

لياقت چشمای تو

نگاه ِ پاک ِ من نبود

 

 

 

 

یه درخت خشک و بی برگ

میون این کویر داغ

تو ته مونده ی ذهنش

نقش پر رنگ یه باغ

شاخه ی سبز خیالش سر به آسمون کشید

بَر و دوشش همه پر شد ز اقاقی سفید

زیر سایه خیالی کم کَمَک چشماشو بست

دید دو تا کفتر چاهی روی شاخه هاش نشست

اولی گفت اگه باز بارون بباره تو کویر

دیگه اما سررسیده عمر این درخت پیر

دومی گفت که قدیما یادمه کویر نبود

جنگل و پرنده بود، رودخونه ی زلالی بود

کفترا از جا پریدن با یه دنیا خاطره

اون درخت اما هنوزم تو کویر باوره

 

 

 

 

قاصدك !

هان ! چه خبر آوردي ؟

از كجا ؟ .. وز كه خبر آوردي ؟

خوش خبر باشي .. اما ، ‌اما ؛

گرد بام و در من

- بي ثمر مي گردي !

انتظار خبري نيست مرا .

- نه ز ياري ، نه ز ديار و دياري ، باري !

برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس ،

برو آنجا كه تو را منتظرند ،

قاصدك !

در دل من ، همه كورند و كرند !

دست بردار ازين در وطن خويش غريب ..

قاصد تجربه هاي همه تلخ ؛

با دلم مي گويد :

كه دروغي تو ، دروغ ..

كه فريبي تو ، فريب ..

قاصدك ! هان ! ولي ... آخر ... اي واي !

راستي ؛ آيا رفتي با باد ؟

با توام ، آي ! كجا رفتي ؟ آي !

راستي ؛ آيا جايي خبري هست هنوز ؟

مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟!

- در اجاقي - طمع شعله نمي بندم - خردك شرري هست هنوز ؟!

 

قاصدك !

ابرهاي همه عالم شب و روز ،

در دلم مي گريند.

 



نویسنده : soheil
بیست تمپ

برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم

که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را

برای بار دوم برایت باز گوید.

چرا مرا شکستی ؟چرا؟

 

اشعاری برایت سرودم

که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند

چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟

چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم

چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟

زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.

خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.

چرا این چنین شد/؟چرا؟

من که بودم؟

که هستم به کجا دارم می روم؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود
تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوری دلت درست مثل دل من
کلی لبش پریده بود همش پره ترک بود
وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی
توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم
که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟
تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید
راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود
دیگه نه از تو خبری بود ،‌ نه از آرزوهات
قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود
یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و
اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی
عاشقیمون یه بازی شاید ،‌ یه الک دولک بود
نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی
کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود
قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت
کسی که رو زخمای قلب من مثل نمک بود…………….

نمی بخشمت……………………….

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

امیدوارم تا وقتی من تنهام توأم تنها بمونی… امیدوارم هر زجری من کشیدمو می کشم توأم بکشی…

چون باید امثال تو یاد بگیرن دوست داشتن یعنی چی؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
میخواهی بروی؟

خب برو…

انتظار مرا وحشتی نیست

شبهای بی قراری را هیچ وقت پایانی نخواهد بود

برو…

برای چه ایستاده ایی؟

به جان سپردن کدامین احساس لبخند میزنی؟

برو..

تردید نکن

نفس های آخر است

نترس برو…

احساسم اگر نمیرد ..بی شک ما بقی روزهای بودنش را بر روی صندلی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست

برو…

یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنت نخواهد بود

پس راحت برو

مسافری در راه انتظارت را میکشد

طفلک چه میداند که روحش سلاخی خواهد شد

برو…

فقط برو…..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود
تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوری دلت درست مثل دل من
کلی لبش پریده بود همش پره ترک بود
وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی
توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم
که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟
تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید
راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود
دیگه نه از تو خبری بود ،‌ نه از آرزوهات
قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود
یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و
اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی
عاشقیمون یه بازی شاید ،‌ یه الک دولک بود
نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی
کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود
قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت
کسی که رو زخمای قلب من مثل نمک بود…………….

نمی بخشمت……………………….

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

حالا که دست هایت چتر نمی شوند
حالا که نگاهت ستاره نمی بارد
حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم
از کاغذ شعرهایم اتاقی می سازم
تا آوار تنهایی بر سرت نریزد
و آرامش خیالت ، ‌خیس اشک هایم نشود

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی‌ ، حس کنی هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له شده ….
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی….
چه قدر سخته وقتی
پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی
تا نفهمه هنوزم دوسش داری …….
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب

بگی : گل من باغچه نو مبارک

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من از سواحل خطوط ظلمت فریاد می کشم
خا کسترم را در قطره ای کن
با دریایی از اندوه
مر ا لبریز کن
تا صبحی دیگر
طلوعی دیگر ……………….

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی…
امّا هیهات…. که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی…
از من بریدی و از این آشیان پریدی…

((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…
ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم… ))

امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری…
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را…

باور کن…

که دیگر باور نخواهم کرد عشق را… دیگر باور نمی کنم محبت را…
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد…

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم
امروز هم گذشت
با مرور خاطرات دیروز
با غم نبودنت..و سکوتی سنگین
و من شتابان در پی زمان بی هدف
فقط میروم ..فقط میدوم
یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما
گرمی مهر تو را میخواهند
غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند
میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی
صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی
فقط صدایی مبهم
قول داده بودی برایم سیب بیاوری
سیب سرخ خورشید
سیب سرخ امید
یادت هست؟؟؟
و رفتی و خورشید را هم بردی
و من در این کوچه های تنگ و تاریک
سرگردانم و منتظر
برگی از زندگی ام را ورق میزنم
امروز به پایان دفترم نزدیکم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد ! به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم ! به حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی ! قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم ………………….

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نمیتونم ببخشمت                   دور شو برو نبینمت
تیکه ای بودی از دلم                گندیدی و بریدمت

هزار و یک رنگی بدون              دروغ و نیرنگی بدون
واسه دل عاشق من               بد نامی و ننگی بدون

راهمو کج کردی عزیز              عشقمو رد کردی عزیز
خودت ندونستی چی کردی     با ما بد کردی عزیز

یادت میاد گفتم بهت               اگه نمیشی مرهمم
تو رو خدا زخمم نشو              که تیکه پاره است بدنم

تو عین ناباوریها                      تو هم شدی یه زخم نو
هیچ نمیخوام مثل تو شم      از جلوی چشام برو………………….

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
در امتداد گذر چند ثانیه
صبر کن
تنها برای بودن باش ، بمان
برای یک ثانیه
که اگر میدانستی ، ثانیه ها ، چقدر بزرگند
به اندازه خشم طبیعت ، به اندازه لطف خدا شاید
به اندازه یک قطره باران در کویر خشک غیرت

پس یک ثانیه صبر کن……………

به کجا میروی ؟
صبرکن !…

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو !
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو !

ای کبوتر به کجا ؟!
قدری دگر صبر کن
آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

ای عزیز جان من …
تو اگر گریه کنی بغض منم میشکند !
خنده کن !
عشق نمک گیر شود بعد برو !
یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد …
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو !
خواب دیدی شبی از راه ، سوارت آمده ؟

باش ای نازنین !
باش ای مهربان خواب تو تعبیر شود

بعد
برو !

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ،
می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش.
می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی .
می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ،
بانگ شادی پس کجا بود؟
این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است،
اشک می ریزد برایم.
می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره
از کنار برکه ی خون.
باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ،
بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟!
هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی
مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری…

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند
از من جز این هر لحظه فرسودن چه می ماند
از من چه می ماند جز این تکرار پی در پی
تکرار من در من مگر از من چه می ماند

غیر از خیالی خسته از تکرار تنهایی
غیر از غباری در لباس تن چه می ماند
از روزهای دیر بی فردا چه می آید؟
از لحظه های رفته ی روشن چه می ماند؟



نویسنده : soheil
بیست تمپ
مــــن و یــــــــاد تـــــو
بـه سـاز عشـق مـی چـرخـم بـه بـاغ سبـز چشمـانـتبسـاط گـــل بـه لـب دا…رم بیفشـــــانـم بـه دامـــــــانـت؟
 
تمــــام شهــر خـوابیــده ، مـن بــه یــاد تــــــــو بیــــدارم
سـراپــا چشــم دیــــــدارم کــه شــب تــابــد ز مـژگـانـت
خیــال عــاصیـــم امشــب ، امیــد دسـت گـرم تـــوسـت
چـه خـوش بخشیـده رویــایــی بـه مـن لبخنـد پنهــانـت
بـه هــــــم زد یـک نـگــاه تـــــو شـکــوه شهـــــرک دل را
چــه کــاری کـرده ای بـا دل بـگــو جــانــم بــه قــربـانـت؟
چـه بـنــوازی چـه نـنــوازی غــرورم سهــم قـلـــــب تـــــو
تــن و دل را بـپـیـچــم در حـــریــر عشـــــــق ســـــوزانـت
چشاتو وا نکن اینجا ، هیچ چی دیدن نداره
صدای ِ سکوت ِ لحظه ها ، شنیدن نـداره
توی آسمونی که کرکسا پرواز می‌کنن
دیگه هیچ شاپرکی ، حس ِ پریدن نداره
دستای نجیب ِ باغچه ، خیلی وقته خالیه
… از تو گلدون ، گلای کاغذی چیدن نداره
بذا باد بیاد ، تموم ِ دنیا زیر و رو بشه
قلبای آهنی که ، دیگه تپیدن نداره
خیلی وقته ، قصه ی اسب ِ سفید ، کهنه شده
وقتی که آخر ِ جاده‌ها رسیدن نداره
نقض ِ قانون ِ آدم‌بزرگا جـُرمه ، عزیزم
چشاتو وا نکن ، اینجا هیچ چی دیدن نداره
دوست دارم
سر به روی شانه های مهربانت می گذارم
عقده دل می گشایم گریه بی اختیارم
از غم نامردمی ها بغض ها در سینه دارم
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم
بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم
…خالی از خودخواهی من برتر از آلایش تن
من تو را والا تر از من برتر از من دوست دارم
عشق صدها چهره دارد عشق تو آینه دار عشق
عشق را در چهره آینه دیدن دوست دارم
در خموشی چشم ما را غصه ها و گفتگو ها ست
من تو را در جذب محراب دیدم دوست دارم
در هوای دیدنت یک عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شکستن دوست دارم
بغض سر گردان ابرم قله آرامشم من
عشق افسانه است
من پذیرفتم که عشق افسانه است … این دل درد آشنا دیوانه استمی روم …شاید فراموشت کنم … با فراموشی هم آغوشت کنم
 
می روم از رفتن من شاد باش … از عذاب دیدنم آزادباش
گر چه تو تنها تر از ما می روی … آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را … تلخی بر خوردهای سرد را
خدای عشق
تکرار خاطرات تو شعر مجسم است/ من هر چه می نویسم و می خوانمت کم است/ تو کیستی پیامبری یا خدای عشق/ هر آیه از کلام تو چون وحی ملزم است/ تردید در برابر چشمان تو خطاست / حکم نگاههای قشنگت مسلم است/ من می رسم به تو شاید، هنوز، نه/ آینده ام به لطف تو اینگونه مبهم است

************

این اشک‌های شور
از کجا می‌آید مادر؟
-آب دریاها را
من گریه می‌کنم آقا.
- دل من و این تلخی بی‌نهایت،
…سرچشمه‌اش کجاست؟
- آب دریاها
سخت تلخ است آقا؟
دریا خندید در دوردست،
دنداهایش کف
و
لبهایش آسمان

************

در خویش خسته‌ام!تکرار می‌شود همه‌ی لحظه‌های درد
دیگر ستاره‌های یخی نیز رفته‌اند…
 
ماه از درونِ شب به زمین فحش می‌دهد
تکرار می‌شود همه‌چیزی به رنگِ زرد
بنگر؛ آغوشِ خنده به رویم شکسته‌است
از شاخه‌های درختی که کشته شد
“تابوتِ مردنِ پرواز” زنده‌است
دیگر همیشگی شدنِ شعر مرده‌است.
٭
از خویش خسته‌ام
هر چیزِ تازه در دلِ من می‌شود سیاه
هر رنگِ تازه در نظرم می‌شود تباه
هر روز می‌شکند ریسمانِ من
هر روز
پاره می‌شود ایمانم از گناه
٭
از هم گسسته‌ام
هر چیزِ خوب تو گویی دروغ بود
حتی ستاره‌های یخی نیز
مرده‌اند
دیگر ادامه‌ی این راه بسته‌است
حتی خدای من امروز
خسته‌است.
***********
شب بود باران نمی بارید……….شکوفه لبخند نمی زد…………
اولین شب بود و پی اش هزار شب و پیشش هیچ شب…………..از آسمان برف می آمد و تو نگاهت را در کوله باری خواستنی گذاشتی و عزم رفتن کردی………
فاصله ی نگاه تو تنها به اندازه ی یک نت بود………نه یک پرده…….تنها نیم پرده………..دیگر اشک هایم هم برایت حرمت نداشت……………
به پنجره((ها))
کردم…………….چقدر برف….:.((عزیز امشب نرو برف هم بهانه ای است برای نرفتتنت………))
و تو ………….ساده حتی بی هیچ لبخندی یا حتی کلامی رفتی……….. و امروز فردای دیشب……………………عجب فاصله ی نگاهمان را زیاد کردی………….

********

وقتی نگاهت غمگین است قطره های پشت شیشه هم بغض می کنند…………نگاهت بی آواز است حتی باران هم شوقی برای بارش ندارد……..وقتی لبخندت ماتمکده ی چشم های بارانی ات می شود چکاوک حتی در باران هم می میرد……………وقتی نگاه زیبایت بی باران است دیگر آمدن بهار هم بهانه ای می شود برای فصل ها…………مگر میشود غریب باران غم نگاهت را ت…حمل کند و آن را به تنهایی به دوش بکشد؟ وقتی صدای نگاهت دیگر مرا صدا نمی کند………..دیگر هیچ بهانه ای برای لبخند نگاه من نیست………………بگذار حداقل غم غمگینی نگاه تو را به دوش باران بکشم……….می دانم نمی خواهی ولی بگذار سهیم غمگینی نگاهت باشم……………صدای نگاهم که برای غم چشمانت می گرید پیشکش نداشتن من در دل بی انتهایت…………….

***********

گاهی که دلمبه اندازهء تمام غروبها می گیرد
 
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ که گریهء دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است




نویسنده : soheil
بیست تمپ
درباره سایت
تصویر وبلاگ

آرشیو سایت
امکانات

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 112
بازدید دیروز : 59
بازدید هفته : 457
بازدید ماه : 449
بازدید کل : 48038
تعداد مطالب : 1326
تعداد نظرات : 98
تعداد آنلاین : 1



IS

.

20Temp | بیستــ تمپابزار فتوشاپتصاویر وکتوردانلود نرم افزار گرافیکآموزش فتوشاپکاغذ دیواریپوسته و قالبقالب بلاگفا قالب پرشین بلاگقالب میهن بلاگکد و اسکریپت

صفحه قبل 1 صفحه بعد